نوشته شده توسط : mahsa

روانشناسي نوجوانان

 

ايا تا بحال فكر كرديد كه واسه چي زندگي مي كنيد؟هدفتون از زندگي چيه؟چرا شما بدبخت ترين ادم دنياييد؟چرا اختياري واسه خودتون نداريد؟

واسه چي به دنيا اومديد؟   چرا دنيا شمارو با تمام مشكلاتتون نميبلعه تا راحت بشين؟

وقتي نوجواني با خانواده اش مشكل داره فكر مي كنه همه ي تقصيرا سر اونان و خانوادش هم فكر مي كنه همه ي تقصيرا سر نوجوانه در حالي كه تقصير سر هر دو طرفه!

انسان در سنين نوجواني بسيار حساس.زودرنج و لجباز مي شه.

دوست داره بگه بزرگ شده و نيازي به كسي نداره و خودش تنهايي مي تونه از پس مشكلاتش بر بياد و اينهكه باعث سقوط نوجواني مي شه .اين عادي كه نوجوان يه چنين حسي داشته باشه.هميشه سعي مي كنه توي جمع هاي خاص شركت كنه و اداي ادم بزرگ هارو در بياره.با اينكه توي وجودش شيطنتي هست ولي بهش توجه نمي كنكه ولي اينم نمي دونه كه با بزرگ شدن كلي از اختيارات ازش سلب مي شه پس چه بهتر كه از ديگران براي خودنمايي تقليد نكنه و سعي كنه خودش باشه.چون اگه از ديگران تقليد كنكه ديگه تا اخر همونجوري پيش مي ره فقط نقش بازي مي كنه اين هم در رشته ي تحصيليش . هم در زندگي زناشوييش مشكل ايجاد ميكنه پس چه بهتر كه ادم از ال قدم هارو محكم و استوار برداره و به تقليد نپردازه اون موقع است كه لذت زندگي رو با تمام وجودش حس مي كنه و زندگي براش معني پيدا مي كنه و ارمان ها و اهدافي تو ذهنش پديد مياد كه اونو به زندگي براي رسيدن به اون اهداف تشويق مي كنه.چه خوبه كه انسان شب با اين فكر به خواب فرو بره كه فردا به هدفم نزديكتر مي شم و مطمئن باشيد اگر ادمي اينجوري دنبال هدفش بره بلاخره بهش مي رسه. شخصيت ادما بسيار منحصر به فرده و شخصيت يك نفر هيچوقت با شخصيت انسان ديگر يكي نيست و هركس داراي شخصيت جداگانه است كه اونو از بقيه متمايز مي كنه.نوجوان بايد سعي كنه كه هميشه خونسرد باشه واز هر چيزي كه ممكنه براش پيش بياد عصباني نشه چون اين به خودش ضرر مي زنه.اگه يه نوجوان اينارورعايت كنه توي زندگي موفق مي شه و ديگه معلق نيست و شخصيت مطعلق به خودشو پيدا مي كنه.

 

 وظايف پدرومادر در مقابل نوجوان

 

  • توي جمع ها ومكان هاي عمومي سعي نكن شخصيت نوجوان رو با يه كار ناپسندانه كوچيك كنن
  • خيلي زياد نوجوان رو مورد نصيحت قرار ندن چون فقط باعث عصبانيت نوجوان مي شه
  • سعي كنن به جاي بزرگتر دوست نوجوان باشند و به حرفاي نوجوان گوش بدن و حرفاشو بيهوده تلقي نكند
  • دخترخاله.پسر عمو يا امسال اينهارو به رخ نوجوان نكشن كه باعث دوري نوجوان ازتون مي شه وشايد دست به كاراي خطرناكي بزنه
  • اجازه بدين كمي تنها باشه وفكر كنه.سعي نكنيد خلوتشو بهم بزنيد چون اون نياز به فكر كردن داره
  • با ارامي و خونسردي باهبشون صحبت كنيد چون خيلي زود ناراحت مي شن
  • مهم تر از همه اينكه گير نديد بهش و هي صداش نكنيد


:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

 

10 دستورالعمل تنبلي براي اقايون

 

 

·        سعي كنيد روز ها استراحت كنيد تا شب ها راحت بتوانيد بخوابيد!

·        در نزديكي تخت خوابتان صندلي بگذاريد تا اگر از خواب بيدار شديد روي ان استراحت بكنيد!

·        ايستادن به رفتن.نشستن به ايستادن وخوابيدن به نشستن اولويت دارد!

·        جايي كه مي توانيد بنشينيد چرا مي ايستيد؟!

·        كار امروز را به فردا موكول كنيد وكار فردا را به پس فردا!

·        اگر حس كار كردن به شما دست دادگمي صبر كنيدتا اين حس از شما بگذرد!

·        از همه ديرتر سرسفره رفته وزودتر بلند شويد تا زحمت چيدن و جمع كردن سفره به شما تحميل نشود!

·        براي كار هميشه فرصت هست.بنابراين از استراحت غا فل نشويد!

·        در مهماني ها هتما با خود بالش ببريد شايد فرصتي براي استراحت بدست اوريد!

·        به خواب نگوييد گار دارم.به كار بگوييد خواب دارم!



:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 26 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

                          مادرم مايه ي خجالت من بود

مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم...اون مايه ي خجالت من بود...
اون براي امرار معاش براي معلم ها وبچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.
يك روز اومده بود دم در مدرسه دنبالم كه منو با خودش به خونه ببره.
خيلي خجالت كشيدم اخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟!      به روي خودم نياوردم.فقط با تنفر يه نگاه بهش انداختم و فورا از اونجا دور شدم.روز بعد يكي از همكلاسيام منو مسخره كردوگفت هووو...مامان تو فقط يه چشم داره!    فقط دلم مي خواست خودمو يه جوري گم و كور كنم.كاش زمين دهن وا مي كرد و منو...كاش مادرم يه جوري گم وكور مي شد.روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي خواي منو شادوخوشحال كني چرا نمي ري؟!
اون هيچ جوابي نداد...حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم چون خيلي عصباني بودم.احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت.دلم مي خواست از اون خونه برم وديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم وموفق شدم براي ادامه تحصيل اونجا ازدواج كردم واسه خودم خونه خريدم.زن وبچه وزندگي...
از زندگي.بچه ها واسايشي كه داشتم خوشحال بودم.تا اينكه مادرم يه روز اومد به ديدن من.اون سال ها منو نديده بود وهمين طور نوه هاشو...
وقتي ايستاده بود دم دربچه ها به اون خنديدند ومن سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا .اونم بي خبر...!
سرش داد زدم:چطور جرات كردي بياي خونه ي من وبچه هارو بترسوني!؟گم شو برو از اينجا!همين حالا.
اون به ارامي جواب داد:((اه خيلي معذرت مي خوام.مثل اينكه ادرس رو عوضي اومدم))
بعد فورا رفت وديگر برنگشت.
يك روز يك دعوتنامه اومد در خونه من در سنگاپوربراي شركت در جشن تجديد ديدار دانش اموزان مدرسه.
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم.
بعد از مراسم رفتم به اون كلبه قديمي خودمون:البته فقط از روي كنجكاوي...
همسايه ها گفتن كه اون مرده.ولي من حتي يه قطره اشك هم نريختم.
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود به من بدن.
نامه رو باز كردم نوشته بود:
((عزيزترينم من هميشه به فكر تو بوده ام.منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم وبچه هاتو ترسوندم.خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا.ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم وبيام تورو ببينم.
وقتي داشتي بزرگ مي شدي از اينكه دائم باعث خجالت توشدم خيلي متاسفم.اخه مي دوني...
وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يه چشمتو از دست دادي.
به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم وببينم كه تو داري با يه چشم بزرگ مي شي.
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو..براي من افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو به طور كامل ببينه.
با همه ي عشق و علاقه ي من به تو.))
 
اينم عكسي از اون مادر دلسوز و فداكار

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 20 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa


 

 
بهار
 
 
       از اينكه دلشو شكونده بودم خيلي ناراحت بودم روي تخت خوابگاه دراز كشيده بودم كه ديدم سيما داره در اتاق رو ميزنه گفتم بيا تو.گفت:خانم خانما تو بيا بيرون يه نفر مي خواد ببينتت.گفتم كيه؟گفت:همون كه دلشو بردي ديگه!بلند شدم وگفتم:چي.يه ذره فكر كردم بعد گفتم برو بگو خوابيدم.سيما با تعجب گفت چرا اخه با اين بيچاره اينخوري مي كني؟گفتم ببين سيما جان اون و خانوادش خيلي پولدارن و توام از وضع من وخانوادم خبر داري منم دوسش دارم بيشتر از هر چيزي اما مجبورم فراموشش كنم هيچي نگفت و رفت.بعد چند دقيقه برگشت و گفت اين نامه رو داد تا بدم بهت.نامه رو دادو رفت.به سرعت بازش كردم نوشته بود
با سلامي گرم به بهار زندگيم.اميدوارم از اينكه تورو بهار زندگيم خطاب كردم نرنجيده باشي مي دونم كه ديگه چشم ديدنه منو نداري وشايد خوندن اين نامه هم برات خالي از لطفه.با اينهمه اين يه حقيقت امكان ناپذيره كه از لحضه اي كه دل به تو بستم همه ي فصل ها برام رنگ وبوي بهار رو داشت از اينكه فرصتي پيدا كردم تا راز دلمو بهت بگم خوشحالم اما هنوزم از خودم مي پرسم اين مجازات كدوم گناهم بود كه تو منو از خودت بروني؟
هنوزم جوابي واسش پيدا نكردم واين منو ازار ميده اشكالي نداره حالا ديگه همه چي تموم شده وشايد نوشتن اين نامه هم بي مورد باشه.اما اين بهانه اي بود براي اخرين ديدار. مي خواستم به اين طريق دوباره ببينمت وبراي هميشه باهات وداع كنم.بهار من تورو با همه ي بي عاطفگيت بخدا مي سپارم .كسي كه هرگز فراموشت نخواهد كرد.
نامشو چند بار خوندم حال بدي داشتم دلم مي خواست برم دنبالش ولي يه نيرويي مانع رفتنم مي شد.
براي تعطيلات نوروز به كنار خانوادم برگشتم نگران اين بودم كه دوباره سياوش رو ببينم.وقتي در رو زدم كسي در رو باز نكرد مجبور شدم خودم با كليد در رو باز كنم.رفتم تو وتازه يادم افتاد كه مامانينا رفتن امام زاده رفتم تو اتاق دلم واسه اونجا تنگ شده بود همين كه نشستم زنگ در به صدا در اومد فكر كردم مامانينان.پس بي درنگ رفتم درو باز كنم كه ديدم يه مرد خوش چهرهي ميانساله.گفت:سلام دخترم من پدر سياوشم.رنگ از رخم پريد و اروم گفتم خيلي از زيارت شما خوشبختم بفرماييد داخل.اومد داخل و گفت شما بايد بهار خانم باشيد
گفتم:بله من بهار هستم شما بفرماييد داخل منم برم چايي بيارم.گفت سياوش خونه نيست.با تعجب گفتم مگه نيومده پيش شما. با قيافه ي نگراني گفت نه. تو نامش نوشته بود نمي خواد بياد.يه ذره دلداريش دادم و بعد رفتم چايي بيارم.وقتي برگشتم ديدم ايستاده و به عكس پدرم كه وقتي مادرم واسم دو ماهه بار دار بود گشته شده بود نگاه مي كرد.صداش كردم.گفت اين عكس كيه گفتم عكس پدرمه كه سال ها پيش فوت كرده. پرسيد نام پدرت چيه ايا تو پدرتو ديدي؟گفتم اونجوري كه مي دونم اسمش سياوش بوده و قبل از تولد من كشته شده است.هاله اي از اشك رو تو چشاش مشاهده كردم اومد جلو بازو هاي منو گرفت و منم كه متعجب بودم گفت سياوش برادر من بود.بعد ساعت جيبي اش را از جيبش بيرون اورد و گفت اين عكس پدرته. عكس درست شكل تابلو ما بود
نا خداگاه اشك از چشمام سرازير شد به ياد سياوش افتادم كه حالا با هم فاميل شده بوديم نتونستم تحمل كنم و چند روز بعد با عمو رفتم دنبالش حدس زده بودم كجاست از عمو خواستم كه تنهايي برم دنبالش.تا عصر همه جارو دنبالش گشتم وقتي برمي گشتم چشمم به ساختمون مدرسه اي افتاد كه من اونجا درس مي دادم بعد متوجه اسب سياوش شدم كه به درخت بسته بود شدم رفتم رف در كلاس در باز بود وسياوش روي يكي از نيمكت ها نشسته بود وسرشو گذاشته بود رو نيمكت.سلام كردم وقتي منو ديد از تعجب گفت:تو اينجا چيكار ميكني گفتم
اومدم تورو ببينم گفت واي چقدر لطف كرديد گفتم از من دلگيري گفت مگه به حال تو فرقي هم ميكنه اصلا تو قلبي تو سينه ات داري كه معني غم واندوه رو بدوني؟   خنديدم وگفتم عصباني شدني خيلي جذاب مي شي!   گفت:از              
اول بايد ميدونستم كه تو دختر بيماري هستي گفتم با من اينجوري حرف نزن     گفت:چرا سادلوحانه به تو دل بستم واي كه چقدر پشيمونم   انگار كه دلمو فشردند با اشكي كه از چشمام روان شد گفتم واقعا پشيموني چيزي نگفت و رفت بعد صداي تاختن اسبش را كه شنيدم كه دور مي شد
با قلبي لرزان روي نيمكت نشستم واز خستگي خوابم برد. بعد از چند ساعت نوازش دستي بر مو هايم احساس كردم چشمامو باز كردم و متوجه نگاه سنگين پر از محبت سياوش به خودم شدم گفت:اونطوري منو اتيش زدي وخودت خوابيدي؟
عصبي از جام بلند شدم و گفتم لازم نيست به خاطر نسبت فاميليمون به من محبت كني         با تعجب گفت چه رابطه اي گفتم مگه تو نميدوني من وتو... گفت:منو تو چي؟       گفتم از بابات بپرس     گفت ميخوام از تو بشنوم    گفتم من وتو رابطه ي خيلي نزديكي به هم داريم رنگش پريد و گفت نكنه خواهر برادريم   گفتم نه ديونه من دختر عموي توام بعد ماجرارو واسش تعريف كردم   اوم جلو بازو هامو گرفت و گفت حالا منو تو محرميم    خودمو كشيدم كنار و گفتم نه زياد بعد از در كلاس رفتيم بيرون و كمكم كرد تا به اسبم سوار شم بعد خودشم سوار شد و گفت مياي تا دم اسطبل مسابقه بديم گفتم باشه متوجه بودم كه سرعت نميگرفت بلاخره من چند قدمي زود رسيدم وگفتم ديدي من بوردم      گفت نه بهار خانم برنده ي اصلي من بودم كه جايزه ي بزرگي مثل تو بردم      خنديدم و از اسب پياده شدم اين بود داستان پيوند دلها                                               با تشكر از زهرا اسدي



:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 15 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

 

 

 

 

اين افسانه گرفته شده از كتاب اسطوره هاي يونان   

داستان عشق واقعي...خيلي جالبه حتما بخونيد

ماجراي يه دختر خوشگل از سرزمين يونان كه به دليل زيباييش تنها مونده

در سرزمين هاي دور از ما دختر زيبايي به نام سايكي در قلمرو پدرش زندگي ميكرد سايكي قيافه ي زيبايي داشت به طوريكه هيچ پسري جرات نمي كرد ازش خواستگاري كنه.

خواهراي كوچكتر از سايكي هر دو ازدواج كرده و با همسرانشون به سرزمين هاي ديگري رفتند.سايكي از اين كه تنها بود افسردگي شديدي گرفت پدرش او را به يك جاي ديگر فرستاد تا بهتر بشه.در اونجا زني با پسرش كه اسم بسره كيوپيت بود زندگي ميكرد كه بسيار خوشگل بود. اين زن وقتي متوجه شد كه از او زيباتري هم وجود داره به فكر اين افتاد تا سايكي رو بكشه و خودش زيباترين دنيا بشه.پس به پسرش گفت كه بره پيش سايكي و سايكي رو عاشق خودش بكنه و ازش بخواد كه به خاطرش خودشو بكشه.پسره رفت پيش سايكي و موفق شد دل سايكي رو به دست بياره ولي خودشم عاشق سايكي شد.پس تصميم گرفت از پيش مامانش بره و از سايكي خواستگاري كنه ولي شرطش براي ازدواج اين بود كه سايكي نبايد قيافه ي كيوپيت رو ببينه.سايكي هم قبول كرد.اونا با هم زندگي خوبي داشتن تا اينكه يه روز سايكي تصميم گرفت خواهراشو به قصر زيباشون دعوت كنه.كيوپيت به سايكي گفت كه خواهرات تو رو وسوسه ميكنن ولي سايكي باور نكرد و اونارو دعوت كرد.خواهراش وقتي زندگي زيباي سايكي رو ديدند از حسودي اونو وسوسه كردند كه شايد كيوپيت خيلي زشته كه نميخواد ببينيش و بهش گفتند شب وقت خواب يك شمع بردار و برو بالا سره كيوپيت تا قيافشو ببيني .سايكي موقع شب يه شمع برداشت ورفت بالا سر كيوپيت و دي كه كيوپيت داراي چهره اي بسيار زيباست ولي همون موقع يك قطره از شمع روي دست كيوپيت افتاد و باعث شد بيدار بشه.همين كه بيدار شدوسايكي رو ديد گذاشت ورفت.سايكي براي اينكه دوباره كيوپيت رو بدست بياره رفت وبه مامانش التماس كرد كه بگو كيوپيت برگرده مامانشم از فرصت استفاده كرد و براي اينكه سايكي زشت بشه گفت بايد از جنگل هاي خار عبور بكنه سايكي قبول كرد وسفرش رو اغز كرد و درطول سفر عشقي كه نسبت به كيوپيت داشت از درد زخمهاش كم مي كرد.سفر سايكي بعد از دو سال تموم شد همه جاي بدنش زخم بود ولي به صورتش سالم مانده بود.مادر كيوپيت بنا به قولي كه داده بود كيوپيت را به نزد سايكي باز گرداند وان دو زندگي خوبي در كنار هم داشتند

 



:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

عشق چيه؟واقعا چيه كه ادما وقتي دچارش مي شن حاضرن به خاطرش جونشون رو بدن يعني اينقدر ارزش داره البته اگه واقعي باشه بله حتي روح كه سرشت زندگي ادمي است در مقابل يك لحظه شادي طرف مقابل ارزشي نداره اگه عشق نبود واي چي مي شد

 

دل سوخته

همه چيز از موقعي شروع شد كه من به طور تصادفي اونو تو فروشگاه ديدم خيلي وقتا با مامانش براي خريد به اونجا ميومد ولي من هيچ موقع اينجوري متوجهش نشده بودم.من با پسر صاحب مغازه دوست بودم و بعد از اون اتفاق من معمولا تو اون فروشگاه بودم تا اونو ببينم.يه روز متوجه شدم كه داره منو نگاه ميكنه فكر كردم متوجه نگاهام شده ولي وقتي رفتم جلو وبهش شماره دادم فهميدم كه اونم از من خوشش اومده.ما باهم بوديم تا اينكه اون دواي شوم رخ داد و باعث جداييمون شد من خيلي التماس كردم كه با من اشتي كنه ولي اون راضي نشد.اعصابم خيلي خورد بود و تصميم گرفتم كه با دوستام برم شمال.حدودا يه هفته اي شمال بوديم بعد از برگشتمون هر جا كه مي رفتم ميگفتن سحر دنبالت ميگرده.بعد از هزار بدبختي سحرو تنها تو خيابون ديدم رفتم جلو وگفتم با من كاري داري؟گفت:دنبالت مي گشتم راستش به من خواستگار اومده بايد يه كاري بكني اگه دوسم داري بيا خواستگاريم.منم كه كله شق بودم گفتم نه من تورو دوست ندارم برو باهر حيووني دوس داري ازدواج كن كه اي كاش هيچ وقت نمي گفتم.بعد از يه روز پشيمون شدم و دنبالش گشتم خداييش خيلي دنبالش گشتم.حتي از همسايه هاشون پرسيدم گفتن رفتن مسافرت چند روز ديگه هم برميگردن.خيالم راحت شد واومدم خونه.چهار روز بعد تصميم گرفتم واسه اشتي كنون

يه كادويي بگيرم ودلش در بيارم.كادورو گرفتم ورفتم جلو درشون.يه نيم ساعتي منتظر شدم سرمو با بازي گوشيم گرم كرده بودم.متوجه يه ماشين شدم سرم رو كه بلند كردم ديدم سحربا يه پسره از ماشين پياده شدن واي نامزدش بود.وقتي منو ديد هل شد كادو اروم گذاشتم رو زمين و كاملا عادي از كنارشون رد شدم بعد هم نشستمو گريه كردم.از اينكه نتونستم به دستش بيارم خيلي ناراحتم تنها دلخوشي من اون بود كه از دستم رفت

 

       

 



:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

لباس عروس زيبا

 



:: بازدید از این مطلب : 292
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

 عكس هاي فرزاد فرزين



:: بازدید از این مطلب : 320
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

سلام

من مهسا هستم كه تازه وارد جمع وبلاگ نويسان شدم اميدوارم كه كمكم كنيد يه دنيا ممنونم مرسي

راستي از اينكه اقاي رضا طاهري يا همون رضايا كناره گيري كردن متاسفم اميدوارم تصميم خودشو عوض كنه

يه چند تا عكس جالب از ني نياي با نمك



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()