نوشته شده توسط : mahsa

غم بزرگ من

الان یه هفته می شه که توی کماست .فقط دعا می کنم بیدار بشه چون می دونم اگه خدایی نکرده چیزیش بشه من می میرم !اخ به جون خودم میمیرم !حالا چیکار کنم اخه چرا یه همچین کاری کرد.چرا باور نکردم دوسم داره؟چرا وقتی گفت دوست دارم مسخرش کردم و خندیدم اخه چرا؟دیگه از اینکه کلی فکر عذاب اور تو سرمه دارم دیونه می شم.توی اون همه فکر غلط می زدم که مامان صدام کرد .با حالتی شلخته و مو های با فته نا منظم رفتم پایین دیدم اومدن دنبالم که بریم ملاقات مثل اینکه بیدار شده.خوشحال از اینکه میرم ببینمش سریع رفتم و حاضر شدم.توی راه همش فکرم اونجا بود حالا که می گن بیدار شده چطوری می خوام تو چشاش نگاه کنم منی که باعث بیماریش بودم.رسیدیم بیمارستان با پاهای لرزون پله هارو می رفتم بالا جوری اضطراب داشتم که بقیه هم موتوجه شده بودن و هی می گفتن چرا مضطربی خوشحال باش که خوب شده منم یه لبخند سرد می زدم که یعنی حرفشونو قبول کردم و مضطرب نیستم در حالی که اصلا اونجوری نبود.توی فکر اینکه چی بگم غرق بودم که رسیدیم در اتاقی که اون توش بود چشمامو بستم و رفتم تو.وقتی چشمامو باز کردم دیدم لبخندی که معنی خوشحالی داره تو صورت خوشگلش دیده می شه از شرمندگی سرمو انداختم پایین اقدر اشفته بودم که متوجه نشدم کی بقیه رفتن بیرون.وقتی دید سرم پایینه با صدای ارومش که هرادمی رو به خودش جلب می کرد گفت چرا سرتو انداختی پایین .چند روز مارو ندیدی خجالتی شدی ای شیطون؟!وقتی اینو گفت بدنم شروع کرد به لرزیدن و بعد با صدای بلند شروع کردم به گریه و گفتم:دچجوری دلت اومد اینکارو بکنی هان چرا با من اینکارو کردی مگه نمی خواستی دوست داشته باشم خوب دوست دارم اینو بفهم میدونی تو این یه هفته چی کشیدم بعدش هم دباره گریه کردم.وقتی منو اونطوری اشفته و گریون دید از رو تخت اومد پایین تا بیاد پیشم ولی چون بدنش ضعیف شده بود اوفتاد زمین سرمو بلند کردم دیدم رو زمینه و سعی داره خودشو به من برسونه تاقت نیاوردم و دیویدم و بغلش کردم هقهق زدم زیر گریه .متوجه شدم که اونم داره گریه می کنه و سرمو نوازش می کنه یه ذره اروم شدم شدم و کمکش کردم برگرده به تخت .نشستم کنارش و بهش خیره شدم برای اینکه منو بخندونه دوباره یکی از اون جک های بی مزه شو برام گفت(یه روز یه مرده میره کلاه بگیره بشقاب می گیره)با اینکه جکش خنده دار نبود اما خودش همچین می خندید که منم به خنده می نداخت تازه گرم صحبت و عذر خواهی و این حرفا بودیم که وقت ملاقات تموم شد.بلند شدم و ازش خداحافظی کردم وقول دادم که فردا بازم میام ببینمش و در اون حین هم جوری که غافلگیرانه باشه یه بوس کوچولو تو لپش کاشتم و طوری که چشمم تو چشش نیوفته سریع دویدم بیرون ولی از کنجکاوی به پشت سر برگشتم که دیدم با خنده داره نگام می کنه وای که چقدر خجالت کشیدم.دیگه تو خونه منتظر بودم که فردا بیاد و من دوباره برم پیشش وای ضاعت انگاری وایساده بود شبم که اصلا خوابم نبرد.صبح که شد با خوشحالی بلند شدم و کلی هم وقت صرف کردم واسه اماده شدن تا اینکه بازم رفتیم بدو بدو رفتم بالا در اتاقرو زدم و رفتم تو.نشسته بود روی تخت و سرو وضعشم مرتب کرده بود با سلامو ااحوالپرسی نشستم کنارش.چون زیاد نمی تونست بشینه دراز کشید کمی با هم حرف زدم تا اینکه متوجه شدم حالش خوب نیست و دستاش سرده گفتم بابا یخیدی بذار روتو بپوشونم.گفت دوسم نداشته باش خواهش می کنم فراموشم کن من دیگه نمیمونم ولی بدون تا ابد دوست دارم بعد یه لبخند زد و گفت دختر تو منو دیوونه ی خودت کردی ولی خواهشن تو هم این احساسو نسبت به من نداشته باش در حالی که دستش تو دستم بود و سعی در گرم کردنش داشتم عصبانی شدم و در حالی که اشک می ریختم گفتم تو فقط دوس داری منو اذیت کنی که همون موقع از حال رفت.وقتی اونجوری دیدمش جیغ کشیدم و دکتر اومد و منو بیرون کردن و دیگه نذاشتن برم تو گفتم امکان داره مرده باشه گفتن نه فقط بیهوش شده منم باور کردمو برگشتم خونه چند روزی بود که نمیومدن دنبالم بریم دیدش دیگه کلافه شدمم بهشون زنگ زدم ولی دیگه دیر شده بود چون اون دیگه بیدار نمی شد اره اون مرده بود همون روزی که من پیشش بودم وای خدا دارم میمیرم چرا تنهام گذاشت زورکی رفتم سر قبرش وای باورم نمی شد یعنی واقعا اون اونجا خواببیده.همه ی حرفایی که گفتم توی دلم سنگینی می کرد و تصمیم گرفتم به شما هم بگم تا بدونید تنها شما نیستید که فکر می کنید بدبخت ترینید



:: بازدید از این مطلب : 217
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 12 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mahsa

سلام بچه ها وای که چقدر دلم واسه شما و گشتن تو وبلاگ ها تنگ شده بود واقعا خیلی بده که با بزرگ شدن مشکلات بیشتر میشه ولی به جان خودم به خاطر شما هم که شده دوباره اومدم اگه بدونین این چند وقتی که نبودم چقدر بد گذشت



:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 5 آذر 1389 | نظرات ()