نوشته شده توسط : mahsa


 

 
بهار
 
 
       از اينكه دلشو شكونده بودم خيلي ناراحت بودم روي تخت خوابگاه دراز كشيده بودم كه ديدم سيما داره در اتاق رو ميزنه گفتم بيا تو.گفت:خانم خانما تو بيا بيرون يه نفر مي خواد ببينتت.گفتم كيه؟گفت:همون كه دلشو بردي ديگه!بلند شدم وگفتم:چي.يه ذره فكر كردم بعد گفتم برو بگو خوابيدم.سيما با تعجب گفت چرا اخه با اين بيچاره اينخوري مي كني؟گفتم ببين سيما جان اون و خانوادش خيلي پولدارن و توام از وضع من وخانوادم خبر داري منم دوسش دارم بيشتر از هر چيزي اما مجبورم فراموشش كنم هيچي نگفت و رفت.بعد چند دقيقه برگشت و گفت اين نامه رو داد تا بدم بهت.نامه رو دادو رفت.به سرعت بازش كردم نوشته بود
با سلامي گرم به بهار زندگيم.اميدوارم از اينكه تورو بهار زندگيم خطاب كردم نرنجيده باشي مي دونم كه ديگه چشم ديدنه منو نداري وشايد خوندن اين نامه هم برات خالي از لطفه.با اينهمه اين يه حقيقت امكان ناپذيره كه از لحضه اي كه دل به تو بستم همه ي فصل ها برام رنگ وبوي بهار رو داشت از اينكه فرصتي پيدا كردم تا راز دلمو بهت بگم خوشحالم اما هنوزم از خودم مي پرسم اين مجازات كدوم گناهم بود كه تو منو از خودت بروني؟
هنوزم جوابي واسش پيدا نكردم واين منو ازار ميده اشكالي نداره حالا ديگه همه چي تموم شده وشايد نوشتن اين نامه هم بي مورد باشه.اما اين بهانه اي بود براي اخرين ديدار. مي خواستم به اين طريق دوباره ببينمت وبراي هميشه باهات وداع كنم.بهار من تورو با همه ي بي عاطفگيت بخدا مي سپارم .كسي كه هرگز فراموشت نخواهد كرد.
نامشو چند بار خوندم حال بدي داشتم دلم مي خواست برم دنبالش ولي يه نيرويي مانع رفتنم مي شد.
براي تعطيلات نوروز به كنار خانوادم برگشتم نگران اين بودم كه دوباره سياوش رو ببينم.وقتي در رو زدم كسي در رو باز نكرد مجبور شدم خودم با كليد در رو باز كنم.رفتم تو وتازه يادم افتاد كه مامانينا رفتن امام زاده رفتم تو اتاق دلم واسه اونجا تنگ شده بود همين كه نشستم زنگ در به صدا در اومد فكر كردم مامانينان.پس بي درنگ رفتم درو باز كنم كه ديدم يه مرد خوش چهرهي ميانساله.گفت:سلام دخترم من پدر سياوشم.رنگ از رخم پريد و اروم گفتم خيلي از زيارت شما خوشبختم بفرماييد داخل.اومد داخل و گفت شما بايد بهار خانم باشيد
گفتم:بله من بهار هستم شما بفرماييد داخل منم برم چايي بيارم.گفت سياوش خونه نيست.با تعجب گفتم مگه نيومده پيش شما. با قيافه ي نگراني گفت نه. تو نامش نوشته بود نمي خواد بياد.يه ذره دلداريش دادم و بعد رفتم چايي بيارم.وقتي برگشتم ديدم ايستاده و به عكس پدرم كه وقتي مادرم واسم دو ماهه بار دار بود گشته شده بود نگاه مي كرد.صداش كردم.گفت اين عكس كيه گفتم عكس پدرمه كه سال ها پيش فوت كرده. پرسيد نام پدرت چيه ايا تو پدرتو ديدي؟گفتم اونجوري كه مي دونم اسمش سياوش بوده و قبل از تولد من كشته شده است.هاله اي از اشك رو تو چشاش مشاهده كردم اومد جلو بازو هاي منو گرفت و منم كه متعجب بودم گفت سياوش برادر من بود.بعد ساعت جيبي اش را از جيبش بيرون اورد و گفت اين عكس پدرته. عكس درست شكل تابلو ما بود
نا خداگاه اشك از چشمام سرازير شد به ياد سياوش افتادم كه حالا با هم فاميل شده بوديم نتونستم تحمل كنم و چند روز بعد با عمو رفتم دنبالش حدس زده بودم كجاست از عمو خواستم كه تنهايي برم دنبالش.تا عصر همه جارو دنبالش گشتم وقتي برمي گشتم چشمم به ساختمون مدرسه اي افتاد كه من اونجا درس مي دادم بعد متوجه اسب سياوش شدم كه به درخت بسته بود شدم رفتم رف در كلاس در باز بود وسياوش روي يكي از نيمكت ها نشسته بود وسرشو گذاشته بود رو نيمكت.سلام كردم وقتي منو ديد از تعجب گفت:تو اينجا چيكار ميكني گفتم
اومدم تورو ببينم گفت واي چقدر لطف كرديد گفتم از من دلگيري گفت مگه به حال تو فرقي هم ميكنه اصلا تو قلبي تو سينه ات داري كه معني غم واندوه رو بدوني؟   خنديدم وگفتم عصباني شدني خيلي جذاب مي شي!   گفت:از              
اول بايد ميدونستم كه تو دختر بيماري هستي گفتم با من اينجوري حرف نزن     گفت:چرا سادلوحانه به تو دل بستم واي كه چقدر پشيمونم   انگار كه دلمو فشردند با اشكي كه از چشمام روان شد گفتم واقعا پشيموني چيزي نگفت و رفت بعد صداي تاختن اسبش را كه شنيدم كه دور مي شد
با قلبي لرزان روي نيمكت نشستم واز خستگي خوابم برد. بعد از چند ساعت نوازش دستي بر مو هايم احساس كردم چشمامو باز كردم و متوجه نگاه سنگين پر از محبت سياوش به خودم شدم گفت:اونطوري منو اتيش زدي وخودت خوابيدي؟
عصبي از جام بلند شدم و گفتم لازم نيست به خاطر نسبت فاميليمون به من محبت كني         با تعجب گفت چه رابطه اي گفتم مگه تو نميدوني من وتو... گفت:منو تو چي؟       گفتم از بابات بپرس     گفت ميخوام از تو بشنوم    گفتم من وتو رابطه ي خيلي نزديكي به هم داريم رنگش پريد و گفت نكنه خواهر برادريم   گفتم نه ديونه من دختر عموي توام بعد ماجرارو واسش تعريف كردم   اوم جلو بازو هامو گرفت و گفت حالا منو تو محرميم    خودمو كشيدم كنار و گفتم نه زياد بعد از در كلاس رفتيم بيرون و كمكم كرد تا به اسبم سوار شم بعد خودشم سوار شد و گفت مياي تا دم اسطبل مسابقه بديم گفتم باشه متوجه بودم كه سرعت نميگرفت بلاخره من چند قدمي زود رسيدم وگفتم ديدي من بوردم      گفت نه بهار خانم برنده ي اصلي من بودم كه جايزه ي بزرگي مثل تو بردم      خنديدم و از اسب پياده شدم اين بود داستان پيوند دلها                                               با تشكر از زهرا اسدي





:: بازدید از این مطلب : 464
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 15 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: